می گویند فرهنگ ...

... طرز تفکر، گفتار و کرداریست که یک جامعه پذیرفته، از آن در زندگی روزمره ی خود استفاده می کند و آن را به فرزندان خویش آموزش می دهد.
یقینن این تنها تعریف فرهنگ نیست و با جستجویی ساده به هزاران بحث و تعریف بر می خوریم. فرهنگ یعنی لباس ما، حرف ما، شعر ما. فرهنگ یعنی خانه، مدرسه، راه رفتن، سلام کردن، نشستن، بر خاستن و حتی نگاه کردن. فرهنگ یعنی موسیقی ما، رقص ما و حتی خنده و گریه ی ما. فرهنگ یعنی ما و آنچه هستیم، هم بی هم و هم با هم.
اما اگر بر گردیم به همان تعریف اول و خود را به آن محدود کنیم چه احساسی می کنیم؟ من که مو به تنم راست می شود. شما چه؟
آیا به این فکر کرده اید که افکار و گفتار و کردارمان چگونه اند؟ بگذارید با چند مثال اندکی این بحث را باز کنیم. تصورش را بکنید. کارتان در فلان اداره گیر است و پیش نمی رود. به چه چیزی پیش از هر چیز فکر می کنید؟ یا این که، جریمه های تخلفات رانندگی تان روی هم انباشته شده و رقمی نجومی را پیش رویتان گذاشته اند. به چه فکر می کنید؟ لوله ی آب توی کوچه ترکیده و شما آب ندارید و کسی از شهر داری نمی آید تا آن را تعمیر کند، امتیاز برق خانه تان را گرفته اید اما کسی نمی آید تا سیمش را تا پشت کنتور شما بکشد. در فرودگاه اضافه بار دارید و می خواهید با حد اقل مبلغ ممکن سوار هوا پیما شوید. در این شرایط به چه چیزی فکر می کنید؟ آن تعارفات معمول را بگذارید کنار. بیا یید یک بار هم که شده با خودمان صادق باشیم. مگر نه این است که به "پول چای" (رشوه) فکر می کنیم؟ به این فکر می کنیم که با هزینه کردن مبلفی کوچک اما غیر قانونی از زیر هزینه ای بزرگ تر اما قانونی در برویم. فکرش را بکنید! دیگر این پول چای دادن ها عادی شده و از راه حل های معمول و بسیار موثر. پول چای برای کشیدن لوله، پول چای برای نمره ی ریاضی پسرمان در دبستان و دبیرستان، پول چای برای نمره ی خودمان در دانشگاه، پول چای برای جواز ساختمان در شهر داری، پول چای به جناب سروان برای ندادن جریمه، پول چای به کارگر فرودگاه برای رد کردن بارمان، پول چای، پول چای، پول چای......و حتا پول چای به مام وطن برای جیم شدن از خدمت "مقدس" سربازی. گر چه در این مورد آخر دولت برای رشوه ای که گرفته رسید هم می دهد (کارت معافیت از خدمت نظام) اما در نظر نمی گیرد که هیچ شهروندی حق ندارد با پرداخت این رشوه ی به ظاهر قانونی شانه از زیر بار مسئولیت خود در قبال مام وطن خالی کند. در این صورت جنگ هم می شود جنگ فقرا هنگامی که اغنیا در سایه ی پیامد های ناشی از جنگ بر مال و منال خود می افرایند. اما این رشوه دادن ها به اینجا ختم نمی شود. ما آن قدر در این امر پیشرفت کرده ایم که با خیالی باطل می خواهیم به خدا هم رشوه بدهیم، برای سلامتی، برای قبولی، برای.....
و حال، با توجه به تعریفمان از فرهنگ آیا می توانیم بگوییم که رشوه دهی و رشوه خواری بخشی از فرهنگ ما شده؟

"طرز تفکر، گفتار و کرداری که یک جامعه پذیرفته، از آن در زندگی روزمره ی خود استفاده می کند و آن را به فرزندان خویش آموزش می دهد".

گاهی از این و آن می شنویم که ما فرهنگی دوهزار ساله یا سه هزار ساله داریم. آیا این مثپبت است؟ آیا این خوب است یا بد؟ وانگهی، مگر ملل دیگر در این چند هزار سال بی فکر و گفتار و کردار بوده اند؟ باید توجه داشت که هر جامعه ی بشری بسته به نیاز هایش، اعم از مادی و معنوی، متوسل به رفتار ها و کردارهایی شده و آنچه اینک می بینیم همین عادات عمومی هستند که ما آن را فرهنگ می نامیم. در واقع شاید دور از واقعیت نباشد اگر اظهار کنیم که این مردم نیستند که فرهنگ یک جامعه را می سازند بلکه نیاز های یک جامعه زیر بنای اصلی این فرهنگ را می نهند و مردم مجریان خواسته و یا نا خواسته ی این معماری هستند و از آنجایی که نیاز های امروز ما نیازهای دیروزمان نیستند، فرهنگ امروز ما هم فرهنگ دیروز ما نیست و فرهنگ فردای ما هم نخواهد بود. فرهنگ، اگر کردار و پندار مد نظرمان باشد، باید تغییر کند زیرا دینامیک موجود در آن این جبر را بر هر جامعه ای تحمیل خواهد کرد، اما برای زدودن معضلات و کژی ها از فرهنگ فردای خود باید نخست به حضور آنان در فرهنگ امروزمان اعتراف کنیم و آنان را بی پروا به بحث و جدل بگذاریم. و آنگاه پس از این اعتراف و پذیرش است که می توانیم به چراها بپردازیم. چرا رشوه؟ چرا تملق؟ چرا کرنش؟ چرا شیون؟ چرا دخیل؟ چرا زور گویی؟ چرا افیون؟ چرا بنگ؟ چرا "جون جدت ببخش"؟ چرا "دیدی به گه خوردن افتاد"؟ چرا "اگه درس نخونی حمال می شی"؟ و هزاران و دوصدهزاران چراهای دیگر.

چرا کسی چیزی نمی گوید؟

می گویند زندگی...

...آتشگهی دیرنده پا بر جاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست. (1)

می گویند:

زندگی یعنی هیاهو
زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی شب نو
روز نو
اندیشه ی نو.

تو چه می گویی؟ آیا امروز هیمه ای در تنور زندگی خویش نهاده ای؟ آیا امروز از آن هیاهو و تکاپو در وجودت نشانی بود؟ دیروز چه؟ یا پریروز؟! آخرین بار کی در دلت خانه تکانی کردی؟ آخرین بار کی غبار دل را زدودی؟ غبار کهنه ی تکبر و منم منم ها. غبار مرده پرستی و زنده کشی. غبار تعصب های بی پایه. غبار تصور های پوچ. غبار کینه و نفرت. غبار اندوه، اندوه، اندوه.

هی فلانی!
زندگی شاید همین باشد
یک دروغ کوچک و ساده..... (2)

نه، زندگی دروغ نیست. واقعیتیست که رخ می دهد هنگامی که ما مشغول برنامه ریزی برای چیزهای دیگر هستیم (3).

زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد (4)

یا شاید زندگی من و توییم. آنچه می بینیم، آنچه می گوییم، آنچه می خواهیم اما به دست نمی آوریم و آنچه داریم و پاس نمی داریم. زندگی شاید لبخندیست که هر صبحگاه به هم وام می دهیم تا شامگاهان دوباره باز ستانیم. و یا شاید:



زندگی زبان بیگانه ایست که اغلب مردم اشتباه تلفظ می کنند. (5)



*******************************************

1) سیاوش کسرایی
2) مهدی اخوان ثالث
3) جان لنُن
4) فروغ فرخزاد
5) کریستفر مُرلی

می گویند دمکراسی ....

... به معنی اداره ی یک کشور توسط مردم است و از کلمات یونانی demos به معنی مردم و kratein به معنی اداره گرفته شده.
می گویند یک جامعه ی دمکرات را آزادی، برابری، احترام به عقاید دیگران و و و بر دوش خود حمل می کنند و اگر یکی از این حاملان دمکراسی غایب باشند روند توسعه ی دمکراسی در جامعه آسیب می پذیرد. می گویند الفبای دمکراسی را کودکان جامعه ی دمکرات در خانه و مدرسه می آموزند و آن هم نه با چک و کشیده و ناسزا بلکه با بردباری و احترام.
راستی، آیا ما با الفبای آزادی و دمکراسی آشنا هستیم؟
اغلب احساس می کنم که ما دیکتاتور های کوچکی هستیم که الفبای این زبان را نیاموخته ایم. پس....
زنده باد استبداد...
زنده باد دیکتاتوری...
زنده باد ما!