بت سالاری در جامعه ی بت ساز

اینجا، در این دیار گل و بلبل و دلال ها همه دکتر و مهندس و استاد و حضرت و چه و چه هستند. در دوره و زمانه ای که مرزهای تشریفات و القاب کم کم دارند در بین مردم از بین می روند ما هیمه ای نو در این آتش بی بخار و واگرفته از یک بیماری می گذاریم. بیماری عغده های هزار ساله. بیماری القاب دزدی و ریایی. القابی دهان پر کن که ریشه در معذلات اجتماعی و فرهنگی ما دارند و ریشه هایشان را می توان در قرن ها پیش یافت. ریشه در دیدی گرد و خاک گرفته و پوسیده به انسان و انسانیت. دیدی که سواد، درجه تحصیلات، ثروت و دارایی، زهد و ایمان و امثال این ها را ملاکی قرار می دهد برای درجه بندی کردن انسان ها در جامعه.

"جناب آقای دکتر فلانی!".
"سرکار خانم مهندس بهمانی!".
"جناب آقای حاج آقا کَیک!".

و در چنین جامعه ای مملو از القاب و تشریفات، طبیعی است که من هم خوشم می آید که برای یافتن جایگاهی (هر چند ناشایسته) در بین اطرافیان به لغتی شیرین ملقب شوم. لغتی که به نیکی روح آدم را قلقلک می دهد و با آن می توان شب و روز کیفور بود.
ما در نظر نمی گیریم که آن که استاد، حضرت، مقدس و و و نامیده شود را دیگر نمی توان زیر سئوال برد. به او هاله ای نورانی داده می شود که نمی توان بدان نزدیک شد و هر گونه انتقاد، تفسیر و یا بحثی نا خواسته منجر می شود به حملات، پر خاشگری و ترور از نوع شخصیتی و غیره. ما با کمال میل بت های کوچک خود را جایگزین بت های بزرگ و شکسته ی خود می کنیم و خدا نکند که کسی در مورد این بت های عزیز ما سخنی از دید ما ناروا بگوید. آنگاه فریاد این مباد آن بادمان به آسمان می رسد و با تکفیر این به قول خودمان "یاوه گویان" زندگی را زهرمارشان می کنیم. در جامعه ای که ملاک انسانیت و تساوی انسان ها نیست بلکه این القاب تشریفاتی هستند همه در کسب القاب می کوشند و ما هم که چنین ملاکی با ذهنمان گره خورده برای ارزش گذاری دیگران (یا صادقانه و یا چاپلوسانه) به آن ها لقب های دهان پر کن می دهیم.
می شود بزرگان جامعه را ارج نهاد یدون این که از پسوند ها و پیشوند های آنچنانی استفاده کرد.

می گویند شعر ...

... چیزی نیست که انسان می یابد بلکه این شعر است که آدم را پیدا می کند. تنها کا فیست در یک زمان مناسب در آن مکان مناسب باشید تا یافته شوید. می گویند شعر نقاشی با کلمات است و شاید شا عران "نخستین" اشعار خود را با رنگ ها و نقش های گوناگون بر دیوار غار ها "می سرودند".
آیا باید شعر را تعریف کرد تا بتوان آن را احساس نمود و از آن لذت برد؟ آیا به راستی رسیدن به یک تعریف جامع و صحیح مهم و لازم است؟ نمی توان شعر را همان گونه که هست خواند و پذیرفت؟ با جستجویی ساده معادل انگلیسی شعر را می یابم و به کلماتی چون poem و poetry می رسم و در ادامه ی جستجوی خود به ارشمیدس می رسم و در می یابم که این سئوال می تواند قدیمی تر از این ها باشد. و از تمام این یافته های مجازی خود بیش از هر چیز این در ذهنم می ماند که شعر لفاظی نیست گر چه به این منظور و برای خطا بت و نطق (Rhetoric) استفاده شده و می شود.
نه، گویا شعار شعر نیست. فهش و ناسزا شعر نیست. مداحی و چاپلوسی و دستمال به دستی شعر نیست. بیایید شعر را به حال خود بگذاریم و یا لا اقل به کسانی واگذار کنیم که آن را فهمیده اند.