عجب حکایتیست

(در ادامه ی "جنین‌هایی که مردم را بازی می‌دهند!" از سیاورشن )

این چه دنیاییست؟ این چه حکایتیست که ما در آن غرق شده ایم؟ به کدام سو در حرکتیم؟ فنا!؟ چرا ما راه اعتدال را گم کرده ایم؟

این چه غوغاییست؟!
این چه بلواییست؟!
این چه بی مهری چه رسواییست؟!
دل حقیر و بی پناه و تنگ
کار هامان حقه و نیرنگ
دست ها مان آشنا با سنگ.

ای مسلمانان
چه معماییست؟!

هنگامی که الفبا را با خیزران و چک و لگد به خوردمان بدهند و همه چیزمان زورکی باشد و از روی ترس. در زمانه ای که ما ملت بزرگ یکی از کوچک ترین سهام را در مطالعه ی کتب و مقالات غیر درسی داریم. وقتی جوانانمان که باید بار عظیم توسعه ی علمی، فرهنگی و اجتماعی این مرز و بوم را بر دوش بکشند فنا می شوند و با یا بی مدارک عالی تن می دهند به دلالی از انواع مختلف (و به آن افتخار هم می کنند)، در این زمانه ی غریب چه انتظاری می توانیم داشته باشیم. درست است که اصول هستی بر عمل و عکس العمل بنا شده اما، این به ما این حق را نمی دهد که به گستا خی های نا بجا، شرارت، بی ظرفیتی و "توحش" خودمان رنگی رمانتیک بزنیم و از آن بدینگونه بگذریم. تمدن را نمی توان با زور خرید.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد