آخرین شعر ویکتور خارا

ترجمه ای آزاد از بخشی از آخرین شعر ویکتور خارا آموزگار، شاعر، ترانه خوان ، کارگردان، و فعال سیاسی شیلی. نام این شعر "استادیوم شیلی" است. استادیومی که در آن ویکتور خارا پس از شکنجه در تاریخ پانزده سپتامبر 1973 و سه روز پس از دستگیری خود و هزاران فعال سیاسی دیگر تیر باران و جسد وی در یکی از جاده های اطراف سانتیاگو انداخته شد. این شعر را ویکتور خارا در همان استادیوم سرود و کاعذ پاره ای که شعر را بر آن نوشته بود را در کفش یکی از دوستان خود پنهان کرد. بر روی سنگ قبر خارا در گورستان عمومی شهر سانتیاگو این کلمات هک شده اند: "تا پیروزی"

در این گوشه ی کوچک شهر
ما پنج هزار نفریم
و من در اندیشه ام
که در همه ی شهرها
و در تمامی این سرزمین بزرگ
ما
چندین هزار نفریم؟

اینجا
ما ده هزار دست تنهاییم
که می توانستیم دشت ها را بکاریم
و کارخانه ها را بگردانیم.

این قدر انسانیت
که باید گشنگی بکشد!
این همه انسانیت
که باید تحمل کند
سرما و وحشت و درد را
و فشار و ترور و دیوانگی را.

شش نفرمان
آن بیرون در خالی پوچی فنا شدند.
یک کشته
و آن دیگری
چنان زخمی و داغان
از ضربه هایشان
که حتا تصور آن هم
برایم محال بوده است.

ترجمه ی انگلیسی شعر:




We are 5,000 — here in this little part of the city
We are 5,000 — how many more will there be?
In the whole city, and in the country 10,000 hands
Which could seed the fields, make run the factories.
How much humanity — now with hunger, pain, panic and terror?

There are six of us — lost in space among the stars,
One dead, one beaten like I never believed a human could be so beaten.
The other four wanting to leave all the terror,
One leaping into space, other beating their heads against the wall
All with gazes fixed on death.

The military carry out their plans with precision;
Blood is medals for them, Slaughter is the badge of heroism.
Oh my God — is this the world you created?
Was it for this, the seven days, of amazement and toil?

The blood of companero Presidente is stronger than bombs
Is stronger than machine guns.
O you song, you come out so badly when I must sing — the terror!
What I see I never saw. What I have felt, and what I feel must come out!
"Hara brotar el momento! Hara brotar el momento!"

عجب حکایتیست

(در ادامه ی "جنین‌هایی که مردم را بازی می‌دهند!" از سیاورشن )

این چه دنیاییست؟ این چه حکایتیست که ما در آن غرق شده ایم؟ به کدام سو در حرکتیم؟ فنا!؟ چرا ما راه اعتدال را گم کرده ایم؟

این چه غوغاییست؟!
این چه بلواییست؟!
این چه بی مهری چه رسواییست؟!
دل حقیر و بی پناه و تنگ
کار هامان حقه و نیرنگ
دست ها مان آشنا با سنگ.

ای مسلمانان
چه معماییست؟!

هنگامی که الفبا را با خیزران و چک و لگد به خوردمان بدهند و همه چیزمان زورکی باشد و از روی ترس. در زمانه ای که ما ملت بزرگ یکی از کوچک ترین سهام را در مطالعه ی کتب و مقالات غیر درسی داریم. وقتی جوانانمان که باید بار عظیم توسعه ی علمی، فرهنگی و اجتماعی این مرز و بوم را بر دوش بکشند فنا می شوند و با یا بی مدارک عالی تن می دهند به دلالی از انواع مختلف (و به آن افتخار هم می کنند)، در این زمانه ی غریب چه انتظاری می توانیم داشته باشیم. درست است که اصول هستی بر عمل و عکس العمل بنا شده اما، این به ما این حق را نمی دهد که به گستا خی های نا بجا، شرارت، بی ظرفیتی و "توحش" خودمان رنگی رمانتیک بزنیم و از آن بدینگونه بگذریم. تمدن را نمی توان با زور خرید.

بت سالاری در جامعه ی بت ساز

اینجا، در این دیار گل و بلبل و دلال ها همه دکتر و مهندس و استاد و حضرت و چه و چه هستند. در دوره و زمانه ای که مرزهای تشریفات و القاب کم کم دارند در بین مردم از بین می روند ما هیمه ای نو در این آتش بی بخار و واگرفته از یک بیماری می گذاریم. بیماری عغده های هزار ساله. بیماری القاب دزدی و ریایی. القابی دهان پر کن که ریشه در معذلات اجتماعی و فرهنگی ما دارند و ریشه هایشان را می توان در قرن ها پیش یافت. ریشه در دیدی گرد و خاک گرفته و پوسیده به انسان و انسانیت. دیدی که سواد، درجه تحصیلات، ثروت و دارایی، زهد و ایمان و امثال این ها را ملاکی قرار می دهد برای درجه بندی کردن انسان ها در جامعه.

"جناب آقای دکتر فلانی!".
"سرکار خانم مهندس بهمانی!".
"جناب آقای حاج آقا کَیک!".

و در چنین جامعه ای مملو از القاب و تشریفات، طبیعی است که من هم خوشم می آید که برای یافتن جایگاهی (هر چند ناشایسته) در بین اطرافیان به لغتی شیرین ملقب شوم. لغتی که به نیکی روح آدم را قلقلک می دهد و با آن می توان شب و روز کیفور بود.
ما در نظر نمی گیریم که آن که استاد، حضرت، مقدس و و و نامیده شود را دیگر نمی توان زیر سئوال برد. به او هاله ای نورانی داده می شود که نمی توان بدان نزدیک شد و هر گونه انتقاد، تفسیر و یا بحثی نا خواسته منجر می شود به حملات، پر خاشگری و ترور از نوع شخصیتی و غیره. ما با کمال میل بت های کوچک خود را جایگزین بت های بزرگ و شکسته ی خود می کنیم و خدا نکند که کسی در مورد این بت های عزیز ما سخنی از دید ما ناروا بگوید. آنگاه فریاد این مباد آن بادمان به آسمان می رسد و با تکفیر این به قول خودمان "یاوه گویان" زندگی را زهرمارشان می کنیم. در جامعه ای که ملاک انسانیت و تساوی انسان ها نیست بلکه این القاب تشریفاتی هستند همه در کسب القاب می کوشند و ما هم که چنین ملاکی با ذهنمان گره خورده برای ارزش گذاری دیگران (یا صادقانه و یا چاپلوسانه) به آن ها لقب های دهان پر کن می دهیم.
می شود بزرگان جامعه را ارج نهاد یدون این که از پسوند ها و پیشوند های آنچنانی استفاده کرد.